خیلی وقته که میخوام بنویسم اما دستم به نوشتن نمیره، پس چیزی را که دیدم تعریف میکنم:
آسنا خانم تا میاد محل کارم، میگه عمو مصفا بیا بریم به بققوها غذا بدیم. هر دفعه که دون میپاشیدم براشون آسنا خانم حسابی میخندید و میگفت عمو ببین بققوهه داره میخنده. گاهی هم با دست کوچکش صورتمو رو به کفترها میکرد و میگفت ببین!
چند وقت پیش آفتاب دلچسبی بود، قالیچهام را انداختم جلوی در کارگاه و نشستم تو حیاط. بعدش کمی دون پاشیدم نزدیک خودم تا کفترهای آسنا خانم بیان و استفاده کنند. همه کفترها به کنار، یک کفتر سفید بین اونا بود که میخندید! با چشمان خودم دیدم که میخندید و میگفت آخجون غذا آخ جون غذا هه هه هه غذا. خودشو بهزور جا میکرد بین کفترهای دیگه و با حرص زیاد دانهها را میخورد. میخندید و میخورد!
خورشید به وسط آسمان رسیده، دیوار کاهگلی باریکی را میبینم که دستی در حال گذاشتن کوزههایی گلی بر روی لبه دیوار است. باید دیوار بلندی باشد، چون فقط دستان ظریفی که کوزهها را روی لبه دیوار میچیند دیده میشود.
کامل مشخص نیست، اما پیرمردی با لباسی کهنه را میبینم که ظاهراً نابیناست. پای با تکیه به چوبی مثل عصا در حال عبور از روی لبه باریک دیوار است و برای تشخیص راه و باز کردن جلوی پایش با عصا به کوزهها میزند. اما کوزهها به جای اینکه از لبه دیوار به پایین بیفتند، یکی پس از دیگری در جا میشکنند و مایع ارغوانی رنگ داخل آنها روی کاهگل پخش میشود.
پیرمرد ساعت ساز بعد از مرگ همسرش تمام ساعتهایی که ساخت بدون عقربه بودند، نه کوچک و نه بزرگ. هزاران هزار ساعت ساخت که هیچکدام عقربه نداشتند و .
(تصویر: اتاقی با سقف بلند، پیرمرد پشت میز کار نشسته و ساعت گرد بسیار بزرگی پشت پیرمرد است، روی زمین و میز کار و تا زیر سقف ساعتهای مختلفی است که همه بدون عقربه هستند. رنگ غالب: قهوه ای، نارنجی، خاکستری)
درباره این سایت